مسئلهٔ اصلی این نیست که تو تا خرخره در لجن فرورفتهای و تباهی ذرهذره در حال بلعیدن توست. مسئلهٔی اصلی این است که تو تا خرخره در لجن فرورفتهای و تباهی ذرهذره در حال بلعیدن توست اما ذرهای میل آن نداری که خود را از لجنزار و تباهی نجات دهی، اصلا حتی متوجه نیستی که گرفتار تباهی شدهای. تو وسط این همه تعفن ایستادهای و ابلهانه از بوی این تعفن لذت میبری بدون ذرهای میل به نجات خود. و چقدر این خوگرفتن به تباهی از وجود خود تباهی هم میتواند وحشتناکتر و خطرناکتر باشد.
به همان اندازه که دربرابر دیگران و خطاهایشان بخشندهی خوبی هستم برای خودم و اشتباهاتم آدم نامهربان و کینهای هستم، سخت خودم را میبخشم، خیلی سخت. برخی اشتباهات را حتی نباید یک بار هم انجام داد و اگر من مرتکب آن اشتباه شوم بخشش خودم شاید سالها طول بکشد. روحم شده سطل زبالهای که مدام اشتباهاتم را داخل آن بالا آوردهام. یک دفعه چه شد که من تا این حد نسبت به همه چیز سِر شدم؟ چه شد که انقدر به خودم اجازهی اشتباه کردنهای بزرگ و غیرقابل بخشش دادم؟ چه شد که تا این حد دربرابر خیلی چیزهایی که نباید بیتفاوت میشدم، بی تفاوت شدم؟ لعنتی.
درد من نشستن خاری کوچک بر بدن نیست که در عرض چند دقیقه خوب شود و ظرف چند روز درد زخم و جای زخم تا همیشه فراموشم شود. درد من درد جراحتی است که از نشستن چاقویی داغ و برنده بر عمق روح و روان و قلبم ریشه میگیرد. درد من، جراحت من، احتیاج به جراحی دارد، اما این جراحی نه بیحسی دارد و نه بیهوشی. جراحی من در کمال هشیاری و آگاهی انجام میگیرد، جراحی من محدود به اتاق عمل نیست، روح و روان من هر لحظه و هرجا درحال تحمل دردجراحی است. من محکوم به درد کشیدن هستم، محکوم به تحمل درد جراحت و درد ناشی از جراحی زخم عمیقم. این زخم عمیق حتی بعد از جراحی تا ابد خوب نخواهد شد، من تا همیشه مؤظفم از زخم عمیقم مواظبت کنم، که مبادا چرک کند، مبادا سرباز کند، مبادا دردش باز به جان استخوانم برسد، مبادا باز هم تعفن این زخم کل زندگیم را دربربگیرد. درد من سرطان روح است، از آن نوع سرطانی که حتی اگر مداوا شود، بهبودی کامل ندارد و باید تا ابد مواظب باشم که مبادا برگردد، که اگر برگشت جلوی پیشرفتش را بگیرم. این چالشی هست که تا آخر عمرم گریبانگیر من است. راستش را بخواهید گاهی خسته میشوم و میبُرم از این مواظبت دائم، از این درد کشیدنها، از این جراحی دردناک، اما دوستش دارم، دردش را دوست دارم، بزرگم میکند، من در حال بزرگ شدنم همین دلگرمی خوبیست برای من. جراحت من آنقدر عمیق است که جراحی آن سالهای سال ادامه خواهد داشت، شاید تا ده سال یا پانزده سال آینده این جراحی آگاهانه و دردناک تمام شود و من نتیجه مطلوبش را در همان سالها ببینم. به جراحی دردناک خود ادامه میدهم، مطمئنم که در حین این جراحی گاهی از پا خواهم افتاد، خسته خواهم شد، ناامید خواهم گشت و انگیزهای برای ادامه دادن نخواهم دید اما باز هم خواهم توانست همه اینها را زیر پا بگذارم و بلند شوم، درست مثل حالا و به جراحی هشیارانه خود ادامه خواهم داد، درست مثل حالا. و سالها بعد، پس از پایان جراحی از زخمم به خوبی مواظبت خواهم کرد. میدانم این زخم عمیق ممکن است حتی با تلنگری سرباز کند اما دیگر نخواهم گذاشت این زخم به جراحی بزرگ دیگری احتیاج پیدا کند. من محکوم به زندگی کردن هستم پس ادامه خواهم داد، حتی با این زخم عمیق و جانکاه. من ادامه خواهم داد تا در نهایت ببینم بالاخره انتهای این ماجرا، نتیجهی این دوستی جاودانهی از سر اجبار من و زخم عمیقم چه خواهد شد.
پ.ن برای خودم در آینده وقتی که این مطلب را مرور خواهم کرد:
محدثه! حتی اگر باز هم ناامید شدهای از خودت، خواهش میکنم با همین ناامیدی بلند شو و ادامه بده، از پا ننشین، منِ امروز و تویِ فردا، به آن محدثه ده سال آینده سخت بدهکاریم، بیا تمام تلاشت را بکن و قرص و محکم به مسیرت ادامه بده تا بهبودی را ظرف چند سال آینده، به محدثه هدیه دهیم. تو حریف قدری در مقابل روزهای سخت هستی، بلندشو و ادامه بده، حتی با چشم گریان و روح خستهات.
دیشب پیش یه خانم نشسته بودم که دوتا پسر بچه حداکثرشش سال داشت که جثه شون نهایتا به بچه های سه سال می خورد.از هر ده کلمه ای که این مادر با بچه هاش حرف می زد بی اغراق شش تاش فحش های مختلف بود که نثار بچه هاش می کرد!!سر هیچ و پوچ یه جوری سیلی به بچه هاش می زد،یه جوری مو و گوش بچه بینوا رو می کشید انگار که یه عروسک بی جون تو دستش هست که مجازه هر رفتاری که می خواد باهاشون داشته باشه.مداح داشت روضه می خوند اما من نه برای روضه،برای این دو تا پسر بچه گریه می کردم.به این فکر می کردم این دوتا بچه بزرگ که شدن قراره چه بلایی سرشون بیاد.مادری که به جای پر کردن مخازن محبت و عشق بچه ها فقط به فحش و کتک به بچه هاش اکتفا می کنه،قراره بچه هاش با چه عقده هایی بزرگ بشن؟قراره این عقده ها در آینده اون ها روبه چه آدم هایی تبدیل کنه؟چی به سر خودشون و دیگران قراره بیارن؟به چه اختلال هایی این بچه ها مبتلا می شن و بعدش چه رنجی باید متحمل بشن تا با اختلالشون مواجه بشن و باهاش مبارزه کنند؟دیشب حالم به هم می خورد از پدر و مادرهایی که از فرآیند بچه داری صرفا بوجود آوردن بچه رو بلدن و لاغیر.دلم می خواست کله خانم رو بکنم از این حجم از بی فکری و حماقتش اما از یک طرف به این فکر می کردم خود این مادر تو چه خانواده ای بزرگ شده؟شاید خودش هم قربانی محیطی هست که نتونسته عشقی رو دریافت کنه که حالا بخواد نثار دیگری کنه.شاید رابطه این خانم با همسرش خوب نیست و همین باعث شده با حاصل ازدواجشون این طوری برخورد کنه و هزار شاید دیگه که یهو باعث شد حتی دلم برای اون مادر هم بسوزه.
نگاه پسر بچه کوچکتر رو دنبال کردم که چشمش به مادری بود که با محبت بچه اش رو بغل کرده بود،دلم به درد اومد از شوق و حسرتی که تو چشم پسرک از دیدن این صحنه موج زد.
مادر،بعد ازکتک مفصلی که به بچه زد نوازشش کرد،بوسیدش،یه عزیزم هم بهش گفت اما خیلی طول نکشید تا دوباره سیل فحش هاش رو روانه بچه هاش کنه.همه مادرها بچه هاشون رو دوست دارند اما همه مادرها بلد نیستند که محبت ورزیدن به بچه چطوری باید باشه،سبک فرزندپروری یعنی چی،رفتار و گفتارشون می تونه چه تاثیر بزرگی به روی بچه داشته باشه؟
برای منی که از مادرم هیچ وقت کتک و راه به راه فحش نخوردم عجیب هست کتک زدن مادرها و فحش دادن به بچه هاشون.نمی دونم این حجم از انزجار من از این موضوع چقدرش به محیط و چقدرش به وجدان وبینش خودم ربط داره اما به هر حال آدمی که اسیر محیط نیست همیشه.آدمیزاد فکر داره،شناخت داره اینا حدااقلش باید باعث بشه که بد و خوب ،مطلوب و نامطلوب رو از هم تشخیص بدن.پس چرا همیشه اینجوری نیست؟
برای یه بچه چیزی وحشتناک تر از ناامن بودن محیط خانواده اش نیست.فکر نکنم چیزی دردناک تر از عدم امنیت در کنار نزدیک ترین آدم های موجود درزندگیت باشه.ای کاش اون مادر تا همیشه بچه هاش رو با این حجم از توهین و تحقیر و سرخوردگی بزرگ نکنه.کاش بچه هاش اونقدر قوی باشن که جو خانواده شون اون ها رو راکد نکنه و بزرگ بشن و رشد کنند.
مواظب بچه ها باشیم.دردناک هست وقتی خدا بچه های سالم رو به پدر و مادرها می ده و پدر و مادرهای نابلد از این موجودات سالم،انسان های سرشار از مشکلات روحی رو تحویل جامعه می دن.
حالا که بعد از چند سال دوری خود خواسته از تو روبرویت نشسته ام و دست هایم را زیرچانه ام گذاشته ام و فقط به تو خیره شده ام و کلمات به ذهنم پا نمی گذراند تا با تویی که در مقابل من ساکت هستی،حرف بزنم دلم می خواهد تمام نشود این لحظه،انقدر روبرویت بنشینم و نگاهت کنم تا غرق شوم در این تماشا و تمام شوم.تمام.دلم می خواهد آن دستی نامرئی که مدت های طولانی است قلب مرا در مشت خود گرفته و فشار می دهد،بیشتر فشار دهد تا این قلب له شود و از کار بیفتد و من مقابل تو آرام آرام چشمانم را برای ابد ببندم و تمام شوم.تمام.گویی که آدمی به نام و نشانی من هرگز در این دنیا وجود نداشته است.
تو خوب می دانی که چقدر خسته ام
عزیز مادر
می گویند پدر و مادرهاهرآنچه را که خواستند و در رسیدن به آن ناکام ماندند،برای فرزندانشان آرزو می کنند.من نیز برای تو آرامــش را آرزو می کنم،چیزی که مادرت هرگز بدان نرسید و از تصاحب کردنش برای خود مدت هاست که دست کشیده است.
خدمت شما نوگلان نوشکفته در حال متاهل و یا در سودای متاهل شدن و لباس عروس و دامادی بر تن کردن باید عرض کنم که در میان ذوق و شوقی که برای خواستگاری رفتن و پذیرش خواستگار و وای حالا چی بپوشم و خرید عروسی و لباس عروس و طلام چه مدلی باشه و دمپایی حموم و دستشوییم با پرده هال ست هست یا نه و از این رسومات دست و پاگیر و خسته کننده که دارید،اندکی هم به روی شناخت خیلی بیشتری از طرف مقابل تان تمرکز کنید بد نیست.حالا این شناخت خیلی بیشتر چگونه به دست می آید؟الآن خدمتتان عرض می کنم.بله؟صداتون نمیاد،لطفا بلندتر بگید.آهان،احسنت بر تو.یکی از آخرای مجلس بدون اجازه دست بردند بالا و فرمودند مشاوره پیش از ازدواج.یه دست برای این دوستمون بزنید تا من برم سراغ اصل مطلب.
اصل مطلب این هست که به نظر من شما قرار است بیش ترین لحظات عمر خود را نه در کنار فرزندتان و نه در کنار پدر و مادرتان بگذرانید،بلکه این سال های طولانی در کنار همسرتان خواهد گذشت و نوع روابط شما و همسرتان،تصمیم ها و شیوه های تربیتی که اتخاذ می کنید و ویژگی های شخصیتی شما نه تنها بر روی سلامت روابط شما با همسرتان تاثیر می گذارد،بلکه فرزندان و حتی نسل های بعد از شما را هم درگیر خواهد کرد.اگر چه که ازدواج یک ریسک بزرگ است،اما شما باید نهایت تلاشتان را بکنید که درصد این ریسک کاهش یابد.به صفر که قطعا نمی رسد اما می توان تا حدودی میزان ریسک را کاهش داد.علاوه بر گفت و گوهایی که قبل از ازدواج بین شما صورت می گیرد،یکی از راه های شناخت بیشتر طرف مقابل،رفتن به پیش یک مشاور خوب و حاذق و م با او و همچنین گرفتن تست شخصیت است.در برخی تست های شخصیت اگر فرد بیماری روانی داشته باشد به راحتی قابل تشخیص است البته که هرگز نمی توان تنها بر روی تست ها تکیه کرد و شخص را مورد قضاوت قرار داد بلکه در کنار این آزمون ها حتما باید مصاحبه بالینی صورت بگیرد تا روانشناس نظر قطعی خود را بگوید.
عزیزان،برخی مشکلات شخصیتی مربوط به سلامت روان به صورت صددرصد ریشه کن نمی شوند و تنها می توان آن را کنترل کرد و یا تا میزانی کاهش داد.تصور کنید شخصی مبتلا به پارانویا است،انسانی شکاک که مدام در حال ذهن خوانی است و از هر اتفاقی بدترین حالت ممکن را در نظر می گیرد.و یا شخصی که مبتلا به اسکیزوفرن است و قدرت تمایز بین واقعیت و خیال را از دست داده و سرشار از توهم و هذیان است.اشخاص اسکیزویید که انزوا طلب هستند و گفت و گو و تعامل چندانی با دیگران ندارند و تمایلی چندانی به برقراری روابط اجتماعی و جنسی ندارند.افراد خودشیفته که میزان همدلی در آنان بسیار پایین است و خود را برتر از دیگران می دانند.اختلال شخصیت ضداجتماعی،نمایشی،مرزی،زندگی با این گونه افراد سخت است نه؟مشاوره پیش از ازدواج و آزمون های شخصیتی به شما کمک می کند که هم خودتان و هم طرف مقابلتان را بهتر و بیشتر بشناسید و تصمیم های بهتری بگیرید و همچنین راه های کنترل کردن این مشکلات و چگونه برخورد کردن با آن را به خوبی یاد بگیرید تا زندگیتان شیرین تر و بهتر شود.لطفا از مشاوره پیش از ازدواج غافل نشوید.
*اختلالاتی هم که در بالا براتون توضیح دادم کلی مولفه دارند و من خیلی مختصر بعضی هاشون رو توضیح دادم الان برندارید به خودتون واطرافیانتون سریع این برچسب ها رو بزنیدها:دی
با تشکر:دی
رشد شخصی بیشتر نوعی سفر است نه مقصد نهایی،نوعی فرآیند رشد که در آن همواره بررسی می کنیم که کیستیم،به کجا داریم می رویم،و دوست داریم زندگی ما چگونه شود.
برگرفته از کتاب بهداشت روانی.مولفان:جفری نوید-اسپنسر راتوس.مترجم:یحیی سیدمحمدی.نشر ارسباران.صفحه 4
در حقیقت ما از خود آدمها متنفر میشیم یا از ویژگیهای نفرتانگیزشون؟
چرا از بعضی آدمها متنفر میشیم؟
چون فقط دارای یه سری ویژگیهای نفرتانگیز و آزاردهنده هستند؟ یا گاهی متنفر میشیم چون وجود اون ویژگیهای نفرتانگیز رو کم و بیش در خودمون هم میبینیم؟ با تنفرمون هم در برابر اون شخص و هم در برابر خودمون طغیان میکنیم. طغیان در برابر خود. از خودمون میترسیم، از این که ما هم اون ویژگیهای آزاردهنده رو داریم که گاهی ممکنه در رفتار و تعاملات ما ظهور کنه میترسیم، پس متنفر میشیم، طغیان میکنیم. طغیانی که جلوگیری میکنه از بروز اون ویژگیهای نفرتانگیز و آزاردهنده در درون ما. نفرت و یا طغیانی که همیشه به ما یادآوری میکنه و میگه ببین اون ویژگیها رو، ببین چقدر آزار میده دیگران رو، ببین چقدر سیاه و کثیفه، مبادا روزی اجازه بدی وجودت بستری بشه برای رشد این ویژگیهای آزاردهنده و تو هم تبدیل به همون آدم نفرتانگیزی بشی که همیشه ازش متنفر بودی.
راستش را بخواهد همیشه از معمولی بودن گریزان بودهام. از اینکه مثل دیگران فکر و رفتار کنم و شبیه آدمهایی بشوم که میشناسم واهمه داشتم. با آدمها دوست و همصحبت خوبی میشدم اما صمیمی هرگز. من درونگرا هستم، درونگرایی که کمال طلب هم هست! از تنهایی و غرق شدن در خیالات لذت میبرم. از توضیح دادن خودم به دیگران همیشه گریزان بودهام و هنوز هم هستم، اما نه به شدت گذشته. اصلا همین که در این وبلاگ من از احوالاتم مینویسم خودش انقلاب بزرگی است آن هم برای منی که حتی در برابر دیگران از به زبان آوردن واژهی ناراحتم فراری بودم. مردمگریز نبودم اما تمایل داشتم دایرهٔ روابطم را با آدمها تنگتر کنم.
اما حالا
میدانید چیست، احساس میکنم یک بخشی از وجود من دقیقا در میان همین مردم گم شده. در میان مردمی که همیشه واهمهی آن را داشتم که شبیهشان شوم، که همیشه از دستشان فرار میکردم که همیشه بودن در جمعشان حوصلهی مرا سر میبرد. میخواهم کمی از این پیوستاری که یک سمتش درونگرایی است و من سفت و سخت به آن چسبیدهام فاصله بگیرم. دوست دارم بیشتر در کنار مردم باشم، حتی اگر از حرفهایشان کلافه شوم و با بودن در کنارشان احساس پوچی کنم. بخشی از من گم شده. اصلا گم شده؟ شاید هنوز شکل نگرفته! هر چه که هست باید بیشتر میان مردم بروم تا بخشی از من پیدا شود یا بوجود بیاید و رشد کند. دلم میخواهد یک صبح تا شب در گوشهای از پر ازدحامترین خیابان شهر بنشینم و فقط به آدمها نگاه کنم. آدمهای معمولی که هر کدامشان دنیای درونی پیچیدهای دارند. درست مثل خودم!
میخواهم آدمها را بیشتر از گذشته دوست داشته باشم.
چقدر درهم و برهم این پست رو نوشتم! یه جوری شد.
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو دربارهی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آنچیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینهای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
اسمهایمان هم صرفاً جنبه تصادفی دارد. ما نمیدانیم اسمهایمان چه وقت به وجود آمدهاند. یا چگونه یکی از اجداد دورمان آن را به دست آورده است. ما اسمهایمان را اصلاً نمیفهمیم و تاریخشان را نمیدانیم، با وجود این آن را با وفاداری بسیار تحمل میکنیم و با آن ترکیب میشویم و آن را دوست میداریم و به شکل مسخرهای به آن میبالیم. انگار در یک لحظه درخشش الهام، خود آن را خلق کرده باشیم. صورت نیز مثل اسم است. شاید کمی پیش از پایان یافتن دوران کودکیام اتفاق افتاد: برای مدت زیادی آنقدر به آیینه نگاه کردم تا بالاخره باورم شد که آنچه میبینم خودم هستم. خاطراتم از این دوره خیلی مبهم است، اما میدانم که کشف خویشتن باید خیلی کیف داشته باشد. اما موقعی پیش میآید که تو در برابر آیینهای میایستی و از خود میپرسی: این خود من است؟ و چرا؟ چرا من! باید با این یکی بشوم؟ مرا چه پروای این صورت؟ و در آن لحظه همهچیز شروع به فروریختن میکند. همهچیز شروع به فروریختن میکند.
جاودانگی، میلان درا، ترجمه حشمتاللّه کامرانی، نشرعلم.
شباهت من به آدمی که همیشه از دست برخی رفتارها و اخلاقش فراری بودم مرا دیوانه میکند. هر چه زمان رو به جلو میرود و بزرگتر میشوم بیشتر شباهتهای من به او برایم ملموس میشود. گویی که او آیندهی من است. و این مسئله مرا سخت در آغوش غمی شدید و خشم و ناامیدی میکشاند و تحملش برایم طاقتفرسا میشود. میترسم، از این حجم شباهت من به او شدیداً میترسم. من هم میتوانم گاه دقیقاً مشابه او برخی رفتارهایم همینقدر تحملناپذیر و منزجرکننده و استرسآور شود؟ نمیدانم. لااقل یک تفاوتی که بین من و او وجود دارد این است که من برخلاف او همیشه میخواستم تغییر کنم. من غالباً هرگاه صفات آزاردهنده و ناخوشایند دیگران را میبینم آنها را در درون خودم جست و جو میکنم و اگر ردی از آنها را در خود دیدم سعی در تغییر و اصلاح آن صفات میکنم تا روزی من هم تبدیل به یکی از آن آدمها نشوم. آیا همین موضوع باعث شد یا میشود که من از دنیای او فاصله بگیرم و مثل او نشوم؟ من عمیقاّ میترسم. او همیشه در زندگی من حضوری تاثیرگذار داشته، من او را دوست دارم، او آدم بدی نیست، اصلاّ آدم بدی نیست اما برخی صفات تحملناپذیر و آزاردهندهای دارد که انگار من هم دارم. بعضی از این صفات در من بالقوه هستند و برخی بالفعل شدهاند و همین مرا میترساند. گاه حتی فکر کردن به حرف آنکه مرا از همه بهتر میشناسد و روزی به من با قاطعیت گفت که تو هرگز شبیه او نخواهی شد هم مرا آرام نمیکند. من از خودم میترسم اما همیشه تمام تلاشم را برای بهتر شدن به کار خواهم بست.
در بیمعناترین حالت ممکن به سر میبرم. دیگر نه مثل سابق میتوانم برای خودم دلایل انرژیبخش بیاورم و از آن دلایل نیرو بگیرم و نه دیگر همچون گذشته این پوچی و بیمعنایی مرا شدیداً افسرده میکند. ناگاه، وسط تمام خواستهها و کارهایم مغزم میگوید خب که چه؟ ذهنم به اول و آخر این دورِ تکرارشونده فکر میکند و روحم چونان مار زخمخوردهای از این همه بیمعنایی به خود میپیچد و میپیچد و میپیچد. از تأسف سری تکان میدهم و بعد؟ هیچی، به زندگی ادامه میدهم، زندهتر از گذشته. همین مرا متعجب کرده، همین ادامهدادن به زندگی فارغ از هر انگیزه و حتی خلق افسردهای!!
چند روزی بود ارتش مورچهها به اتاق من بینوا هجوم آورده بودند. اوایل فقط اطراف دیوار رژه میرفتند، من هم کاری به کارشان نداشتم و اطرافشان نمینشستم. اما از دیروز و امروز به سمت کتابخانهام هجوم برده بودند و نزدیک کتابهایم کشیک میدادند. خب من هم احساس خطر کردم و علیرغم میل باطنیام جاروبرقی را برداشتم و به سمتشان گرفتم. خدا شاهد است همین الان که دارم برایتان این ماجرا را تعریف میکنم گریهام گرفته. با چه سنگدلی لولهی جاروبرقی را به سمت مورچهها میگرفتم و امید داشتم که در کیسهی جاروبرقی شاید زنده بمانند و کیسه را که بیرون آوردیم از زندانشان فرار کنند. در همین حین یک لحظه احساس کردم هیتلری هستم که در شمایل یک زن ظاهر شده و به جان آن بختبرگشتهها افتاده. هم داشتم مورچهها را به سمت لولهی جاروبرقی هدایت میکردم هم همزمان دلم برایشان میسوخت. نبرد رحمت و شقاوت بود، یک وضعی بود اصلا. به هر حال اطرف و روی کتابخانه را از وجود مورچهها پاک کردم. اما عذاب وجدان این کشتار جمعی لحظهای مرا آرام نمیکند. عذابوجدان مارمولکهایی که پدر به خاطر جیغهای بنفش من کشته بود کم بود حالا عذاب وجدان کشتن این مورچههای بختبرگشته هم به آن اضافه شد. البته باید خاطر نشان کنم که جدیدا بچهی خوبی شدهام و هر گاه مارمولک میبینم نه تنها در خانه نمیدوم و بر روی مبل و اپن و صندلی و میز نمیایستم بلکه جیغ بنفش هم دیگر نمیکشم و خیلی عادی به زندگی خود ادامه میدهم. اما غم این مورچههای بیآزار بدبخت را چه کنم؟ معلوم نیست چند خانواده را بدون پدر و مادر کردم، داغ چند بچه را به روی دل پدر و مادرشان گذاشتم، چند عاشق را از معشوقش جدا کردم، چند رفیق را از هم جدا کردم، چند ریش سفید فامیل را از طایفهی موریانهها گرفتم، فاجعهبارتر آنکه معلوم نیست چند مورچهی حامله را با جنینشان به کشتن دادم ( راستی فکر کنم مورچهها حامله نمیشن نه؟ تخم میذارن انگار :/ ). به هرحال مطمئنم این خیانت به مورچههای بیآزار تا آخر عمرم از یادم نخواهد رفت. حالا هم آمدم اینجا به جرمم اعتراف کنم تا شاید اندکی از عذاب وجدانم کم شود که ظاهرا نمیشود. چه دختر بدی شدهام :(
سختترین تصمیمی بود که باید میگرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چارهای جز ماندن نبود. اگر میرفتم حالم بهتر میشد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت میافتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر میرفتم دیگری باید هزینهی گزافی میداد و حالا که ماندم بار این هزینهی گزاف تنها بر دوش من است. من نمیخواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. میدانم بهای این ماندن را با روحم پرداخت خواهم کرد. میدانم خارهای ماندن مدام بر روحم خراش خواهند انداخت، حتی همین الآن هم حسشان میکنم، خراش، زخم، رد خون، درد. اما چارهای جز ماندن نبود. حالا تنها کاری که میتوانم در حق خودم بکنم این است که پوستکلفتتر بشوم تا خارهای ماندن بیش از پیش زخمهای مرا عمیقتر نکنند. اعصابم تیر میکشد، روانم از درد به خود میپیچد، روحم کرخت شده و میدانم اگر به فکر خودم در این وضعیت نباشم اوضاعشان بدتر هم خواهد شد. من ماندم و میدانم بابت این ماندن تا ابد به خودم مدیونم.
اما ای کاش سالها بعد وقتی به این برهه از زندگیم فکر میکنم گذر زمان به من نشان دهد که تصمیم امروزم درست بود. کسی چه میداند زندگی برایش چه خوابهایی دیده. شاید همین ماندن مرا قویتر از هر زمان دیگری بکند و خب چه از این بهتر.
+من خیلی ازتون ممنونم که اینجا رو میخونید و مهملبافیهای من رو تحمل میکنید. اما احساسم(که اغلب هم بهم دروغ نمیگه) هی بهم میگه چندنفرتون از سر رودربایستی اینجا رو دنبال میکنید. خلاصهاش این که رفقا راحت اون دکمهی قطع دنبال رو بزنید و خودتون رو از اینجا خلاص کنید. راحت باشین بابا :)
مادرم تو بیست و سوم مرداد، وقتی که بیست و سه ساله بود من رو به دنیا آورد و بیست و سوم مرداد امسال، من بیست و سه ساله شدم. قشنگ نیست آخه؟
میدونی چیه، من از بیست و سه سالگیم خیلی توقعها داشتم. مگه بیست و سه سالگی سن پخته شدن و تثبیت شدن نباید باشه؟ بیست و سه زیاده، دیگه کم نیست، بیست و سه عین بزرگ شدنه. نیست مگه؟ فکر میکردم وارد بیست و سه که میشم اول راه موقعیتهایی هستم که میخواستمشون ولی حالا نه، نیستم، اصلا هم معلوم نیست کی تو اون موقعیتها قرار بگیرم. حالا درست توی اول راه بیست و سه سالگیم وارد شرایطی شدم که هرگز تصورشون رو نمیکردم. خوبه، این موقعیتهای جدید پیشبینی نشده هم خوبن، ولی اونی که من میخواستم نبودند، اما اینا هم قشنگ هستند. میدونی چیه، حس ورزشکار تازهکاری رو دارم که وارد رینگ بوکس شده و با ضربههای نه چندان قدرتمند مدام پخش زمین میشه. من الآن همین ورزشکارم، مشتها مدام به سر و صورتم میخورن ولی دیگه نمیخوام زمین بخورم، نمیخوام با یه مشت ساده از پا بیفتم، محکم وایمیستم، بذار مشت بزنن، مگه همین مشتها منو قویتر نمیکنه؟ پس بذار زندگی هر چقدر میخواد مشتم بزنه تا قویتر بشم، تا دیگه از مشتهای ساده دردم نگیره. بذار اگر درد کشیدن و از درد به خود پیچیدنی هم هست تو رینگ بوکس نباشه، تو خلوتم باشه، واسه خودم باشه فقط. اول بیست و سه سالگیم توی این رینگ خودم رو آماده کردم واسه مشتهای قویتر، میخوام وایستم محکم، حتی اگه سر و صورتم رو خون برداره، و درد به مغز استخونم رسوخ کنه، من میایستم، انقدر محکم که دیگه هر مشتی نتونه به سادگی من رو از پا در بیاره و ضعیفم کنه. انقدر قوی میشم که حتی اگر زمین هم خوردم بتونم خون رو از سر و صورتم پاک کنم و باز هم محکم رو پای خودم وایستم.
قبل از آنکه دست چپ و راستم را از هم تشخیص دهم و خودم و اطرافم را بهتر بشناسم، او را دیدم و شناختم و در کنارش خو گرفتم. با او بود که دنیا و هر آنچه که در او هست برایم زیباتر و دلانگیزتر شده بود. من بزرگ میشدم و او در این لحظات ثانیهای مرا بیخودش رها نمیکرد. من هم رهایش نمیکردم. من قد میکشیدم در حالی که عشقش در دلم عمیقتر میشد. رفاقتمان عمیق بود. حقیقتش دیگر چگونگی دنیای قبل از او چندان در خاطرم نمانده. در خوشی و ناخوشی با هم بودیم. گاهی از دستش خسته میشدم، آنوقتها که جاهل و کودک بودم عصبانیتم را سر او خالی و اذیتش میکردم، بارها شکستمش اما هرگز لب به شکایت باز نکرد. میدانید، با وجودش سبک زندگی متفاوتی را نسبت به بقیه تجربه کردم. شده تا به حال درون قطرههای باران بنشینید و از درونش بیرون را تماشا کنید؟ او مرا توانا به این کار میکرد. کافی بود در هوای بارانی بیرون بروم، قطرههای باران را میگرفت و جلوی چشمان من قرار میداد، گویی که من در دل این لطافت نشستهام و دنیا را به تماشا گرفتهام. تا به حال شده اراده کنید و مه سراسر اطرافتان را بگیرد؟ برای من میلیونها بار شده. کافی بود فنجان داغ پر شده از چاییم را نزدیک دهانم بیاورم و کمی آن را فوت کنم، آنوقت رفیق دیرینهام به ثانیه نکشیده، تمام اطرافم را مهآلود میکرد و من جز مه چیزی نمیدیدم. وجود او بود که باعث شد من از کودکی به شنیدن واژهی چهارچشمی از پسرهای همسایه و پسرعمههایم که خداوند بر تباهیشان بیفزاید آشنا شوم. حضور منوّر او بود که باعث آشنایی من با مریخیها شد. مریخیها را میشناسید؟ همانها که وقتی رفیقم را با من میدیدند او را از من میگرفتند و در حالی که کم مانده انگشتان مبارکشان را در چشم و چال آدم فرو کنند، عدد دو را نشان میدادند و میگفتند این چند است؟ و وقتی شما عدد دو را با صدایی رسا که اندکی هاج و واج در آن مستتر شده، به آنان میگفتید با چشمان باباقوریشان که کم مانده از حدقه بزند بیرون میپرسیدند تو که میبینی، پس این رفیقت را چرا در کنار خودت نگه داشتهای؟ گویی که حضور رفیق من در کنارم به منزلهی داشتن همان عصای سفید معروف در دست، است. از شما چه پنهان، حتی حضور او بود که مرا خوشکلتر میکرد، البته اگر چه که من بدون عینک هم نه تنها از آن ملکههای زیبایی کذایی که هر سال انتخاب میشوند، که از کل دنیا زیباترم (سه تا ماشالله بگین، خودشیفته هم خودتونید) ولی خب با عینک حتی از خودم هم قشنگتر میشدم. از خواب که بیدار میشدم اول از همه به دنبال او میگشتم، گاه از تخت میافتاد و خودش را زیر تخت پنهان میکرد و برنامهها داشتم تا پیدایش میکردم. رفته رفته گاهی به سرم میزد رهایش کنم. شمارهی چشمانم به هشت رسیده بودند. از این که نکند به ده و حتی بیشتر برسد، از ضخیمتر شدن شیشههای رفیقم میترسیدم. مشکلی نداشتم که دنیا را از پشت این قابهای شیشهای ببینم. اما همان ترس و البته شوق بدون عینک دنیا را دیدن، من را به دکتر و عمل کشاند. شمارهی چشمانم در عدد هشت که ثابت ماند، من برای همیشه از رفیقم، از یار دیرینم، از صمیمیترین دوستم جدا شدم. دو ماه هست که دیگر در کنارم نیست. شاید مرا دیوانه خطاب کنید اما بعد از عمل چشمانم، نگاهم که به عینکم میافتاد بغض گلویم را میفشرد. عینکها را همه در گوشهای از کمد گذاشتم که نبینمشان. امروز دلم عجیب برای عینکم، این رفیق قدیمی تنگ است. هفدهسال رفاقت چیز کمی نیست. باورم نمیشود این همراهی دائم به پایان رسیده است. شاید برایتان خندهدار باشد اما اگر حضورم در جمع نبود، نوشتن این پست بغضم را میشکست و به گریه مینشستم. از همان گریههایی که در برنامهکودکها گویا دو شلنگ در دو چشم شخصیتها به کار گرفته بودند و به هنگام گریه تا ده متر آنطرفتر را آبیاری میکردند. شما بگویید من چگونه دلم هوای قدیمیترین و باوفاترین رفیقم را نکند؟ من دلم برای عینکم تنگ شده.
یه وقتایی هم از یاد میبرم که
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
اگرچه که ممکنه هی از خودم بپرسم افسون گلسرخ به چه کارم میاد وقتی شناساییش شدنی نیست. اما خب، یه وقتایی هم یادآوریش برام لازمه، که آروم بگیرم یه ذره.
جای تعجب نیست که عسل برای سالهای زیادی در بسیاری از فرهنگها جزء مواد اصلی زندگی بوده است. عسل یک ماده واقعا منحصر به فرد با طیف وسیعی از فواید است؛ از طعم شیرین گرفته تا خواص دارویی آن.
در این راهنمای جامع، برخی از مهمترین خواص ثابت شده عسل را بررسی خواهیم کرد. از مزایای تغذیه ای آن گرفته تا استفاده از آن در مراقبت از پوست و مو، این مقاله به شما کمک می کند تا قدرت واقعی عسل را درک کنید. بیا شروع کنیم!
ادامه مطلب
درباره این سایت