دخترکی شانزده ساله بودم که دچارش شدم. اولش تمام ترس و واهمه‌ و فکرم از این بود که فراموش می‌شوم. شب هنگام به این فکر می‌کردم که روزی خواهم مرد و صد سال بعد تمام آن افرادی که مرا می‌شناختند نیز خواهند مرد و از من هیچ نخواهد ماند جز سنگ قبری که دیگران بی‌محابا پا بر روی آن می‌گذارند و از من می‌گذرند. من فراموش خواهم شد، گویی که هرگز وجود نداشته‌ام. به این فکر می‌کردم که اگر بمیرم حتی خانواده‌ام که عاشقم هستند هم گاهی مرا به فراموشی خواهند سپرد، حتی اگر این فراموشی پنج دقیقه در روز باشد. زندگی بدون من ادامه خواهد داشت و نبود من خللی در چرخه‌ی زندگی دیگران ایجاد نخواهد کرد. ترسناک بود. شاید هم ترسی خودخواهانه بود، نمی‌دانم. به هر حال این افکار دلم را آشوب می‌کرد و حالم را بد. اوایل تنها شب‌ها این ترس مرا در آغوش می‌کشید اما رفته رفته کل روز و شبم را در برگرفت. کم‌کم این ترس به خود فرآیند مردن هم تعمیم داده شد. می‌خوابیدم و ناگاه تصور می‌کردم که مرا درون قبر گذاشته‌اند، تاریکی، نموری، سردی خاک، تنهایی و تنهایی و تنهایی. سؤال و جواب‌های قبر، غریب و ناشناخته بودن عالم بعد از مرگ، لحظه‌ی جدا شدن روح، تشییع پیکرم در میان افرادی که روزی با نبودنم کنار خواهند آمد، جسمی که هست و روحی که جدا شده، آن موقع حالم چگونه است؟ همه چیز دست به دست هم می‌داد که من تا خود صبح چشم بر هم نگذارم و با دلشوره‌ای روح‌فرسا تمام شب و تمام روز را سر کنم. اگر مسیرمان به گورستانی می‌خورد سرم را برخلاف جهت آن گورستان می‌کردم که چشمم به جلوه‌ی مرگ نخورد، از هرآنچه که مرا به فکر مرگ می‌انداخت دوری می‌کردم. تنها چیزی که آرامم می‌کرد حرف زدن بود، اما حرف زدن با که؟ با شخصی در خیالم. من هرگز عادت نداشتم ناراحتی‌هایم را به کسی بگویم، گاهی که از وحشت این ترس به تنگ می‌آمدم از شب تا صبح شخصی را در ذهنم تصور می‌کردم و مدام و مدام با او از خودم و ترسم حرف می‌زدم. راستش هنوز هم چندان تمایلی به گفتن ناراحتی‌هایم برای دیگران ندارم.( مرا نبینید که اینجا مدام غر می‌زنم و از نارحتی‌ها و خزعبلاتم اینجا برایتان می‌نویسم و شما لطف می‌کنید و می‌خوانید، من در دنیای خارج از اینجا از نظر دیگران حتی کسانی که با من صمیمی هستند دختری به شدت شاد و سرخوش و آرام و روحیه‌بخش به دیگران هستم، شما اینجا خود واقعیم را بیشتر می‌بیند تا آن بیرون دیگران. ). به هر حال به مدتی نسبتا طولانی من درگیر این ترس بودم، درگیر سؤالات رشد کرده در دل این ترس درباره هستی و مسئله و چرایی وجود یا عدم وجود. نمی‌توانم توصیف کنم آن زمان چقدر حالم بد بود و کلافه بودم. آن موقع دوم دبیرستان بودم، این ترس مرا از نظر ذهنی از دوستانم جدا کرد گرچه که در کنارشان بودم، دغدغه‌هایشان را نمی‌فهمیدم و با افکار خودم آن‌ها را مقایسه می‌کردم که چرا من دیگر سرخوشی آنان را ندارم و چرا آنان گاهی انقدر مسخره فکر می‌کنند و چرا من به چیزهایی فکر می‌کنم که شاید به ذهن آنان هرگز خطور نکرده باشد. شاید از همان زمان بود که دیگر کسی مرا نفهمید و من بیشتر در درون خود احساس تنهایی می‌کردم. هر چه که بود بعد از آن ترس من کاملا عوض‌ شدم، فروکش کردن آن ترس شاید نزدیک دو و نیم سال طول کشید اما من آن آدم قبلی نبودم. قبل از شانزده سالگی جور دیگری زندگی می‌کردم و بعد از آن طور دیگر. تغییرات ناشی از این ترس هم خوب بود هم بد، خوب بود چون مرا رشد داد، چون برخی افکارم را از سطحی بودن نجات داد یا لااقل کمک کرد که از سطحی بودن دوری کنم، پرسش‌های زیادی در ذهنم ایجاد کرد که گاهی به دنبال جوابشان رفتم و گاه شدت ترس مانع پیگیری می‌شد. و بد بود چون این ترس شدید تاثیرات نامطلوب روحی هم بر ذهنم گذاشت، چیزهایی را در من بیدار کرد که نباید و حالا من هنوز هم با گذشت شش سال در حال مقابله کردن با آن تاثیرات بد هستم. شاید یک علت این تاثیرات ناخوشایند این بود که در آن زمان با هیچ‌کس حرف نزدم، شاید اگر حرف می‌زدم و راهنمایی می‌خواستم الآن تبعات نامطلوب آن ترس روح و روان مرا محکم نچسبیده بود. 
راستش را بخواهید حالا که اغلب  از اشخاص بیست و چند ساله می‌شنوم که از مرگ می‌ترسند و فکرشان درگیر مرگ است به آن‌ها شدیدا حسودیم می‌شود، و برای خودم ناراحت می‌شوم. آخر احساس می‌کنم آن حجم از ترس و درگیری فکری مناسب محدثه شانزده ساله نبود و آن ترس افسارگسیخته برایش زیادی بزرگ بود. شاید اگر به جای آن محدثه۱۶ساله، الآن من، محدثه ۲۲ساله آن ترس و پرسش‌ها و درگیری‌های فکری را داشتم جور دیگری با آن برخورد می‌کردم و بیشتر موجب رشدش می‌شدم، نمی‌دانم، شاید هم اشتباه می‌کنم. 
متعجبم که برخلاف آن سال‌ها حالا که گاهی به مرگ فکر می‌کنم نه‌تنها دلشوره نمی‌گیرم بلکه حتی گاهی آرام هم می‌شوم، عجیب نیست؟

 

مشخصات

آخرین جستجو ها