حالا که بعد از چند سال دوری خود خواسته از تو روبرویت نشسته ام و دست هایم را زیرچانه ام گذاشته ام و فقط به تو خیره شده ام و کلمات به ذهنم پا نمی گذراند تا با تویی که در مقابل من ساکت هستی،حرف بزنم دلم می خواهد تمام نشود این لحظه،انقدر روبرویت بنشینم و نگاهت کنم تا غرق شوم در این تماشا و تمام شوم.تمام.دلم می خواهد آن دستی نامرئی که مدت های طولانی است قلب مرا در مشت خود گرفته و فشار می دهد،بیشتر فشار دهد تا این قلب له شود و از کار بیفتد و من مقابل تو آرام آرام چشمانم را برای ابد ببندم و تمام شوم.تمام.گویی که  آدمی به نام و نشانی من هرگز در این دنیا وجود نداشته است.

تو خوب می دانی که چقدر خسته ام


مشخصات

آخرین جستجو ها