سختترین تصمیمی بود که باید میگرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چارهای جز ماندن نبود. اگر میرفتم حالم بهتر میشد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت میافتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر میرفتم دیگری باید هزینهی گزافی میداد و حالا که ماندم بار این هزینهی گزاف تنها بر دوش من است. من نمیخواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. میدانم بهای این ماندن را با روحم پرداخت خواهم کرد. میدانم خارهای ماندن مدام بر روحم خراش خواهند انداخت، حتی همین الآن هم حسشان میکنم، خراش، زخم، رد خون، درد. اما چارهای جز ماندن نبود. حالا تنها کاری که میتوانم در حق خودم بکنم این است که پوستکلفتتر بشوم تا خارهای ماندن بیش از پیش زخمهای مرا عمیقتر نکنند. اعصابم تیر میکشد، روانم از درد به خود میپیچد، روحم کرخت شده و میدانم اگر به فکر خودم در این وضعیت نباشم اوضاعشان بدتر هم خواهد شد. من ماندم و میدانم بابت این ماندن تا ابد به خودم مدیونم.
اما ای کاش سالها بعد وقتی به این برهه از زندگیم فکر میکنم گذر زمان به من نشان دهد که تصمیم امروزم درست بود. کسی چه میداند زندگی برایش چه خوابهایی دیده. شاید همین ماندن مرا قویتر از هر زمان دیگری بکند و خب چه از این بهتر.
+من خیلی ازتون ممنونم که اینجا رو میخونید و مهملبافیهای من رو تحمل میکنید. اما احساسم(که اغلب هم بهم دروغ نمیگه) هی بهم میگه چندنفرتون از سر رودربایستی اینجا رو دنبال میکنید. خلاصهاش این که رفقا راحت اون دکمهی قطع دنبال رو بزنید و خودتون رو از اینجا خلاص کنید. راحت باشین بابا :)
درباره این سایت